مـاهـانمـاهـان، تا این لحظه: 10 سال و 1 ماه و 20 روز سن داره

تقدیم به دستهای کوچکی که بزرگترین بهانه ی زندگی من است...

هفته سی و هفتم

1392/12/19 23:35
نویسنده : مامان مرضی :)
227 بازدید
اشتراک گذاری

سلام پسرم 

قربون لگدات برم که شیرین ترین کتکی که خوردم لگدای تو بودماچ امروز روز دومیه که وارد هفته 37 شدیم...داره تموم میشه پسرمممم، داری میای پیشم. فقط 6 روز دیگه مونده. دل تو دلم نیــــســت...منتــظرمممممم...لحظه ها دیر میــره...میخوام پسرمو بغـل بگیرم، بــو ش کنم، بــوسش کنم...دستای نازشو تو دستام بگیرم...بگم خوش اومدی به زندگیمون پسرم... بگم من و بابایی خیییلی منتظرت بودیم... ینی میرسه اون لحظه؟!!....

پریروز با بابایی اومدیم سونو دوباره دیدمت پسرممممم...ماشالله گل پسرم شده 2956 گرم...مامانی این هفته ی آخر خوب تپلی شو و بیا خوووب؟ خدا رو شکر همه چی خوب بود فقط بند ناف دور گردنت بودناراحت چیزی که همیشه ازش میترسیدم و سعی میکردم رعایت کنم که پیش نیاد ولی شد بالاخره... دکتر گفت مراقب حرکاتت باشم که اگه یه وقت کم بشه زودی برم بیمارستان. مراقب باش پسرم...اذیت نشی یه وقت. نگرانم ولی سپردمت دست خدا. 

دیروز هم بعد از اینکه رفتیم دکترم و سونو شما رو نشونش دادم و گفت دیگه این آخرین ویزیت دوران بارداریت میشه، با بابا جونی رفتیم میدون امام کنار آبشارا یه جای دنج پیدا کردیم و نشستیم وبستنی و فالوده خوردیم و کلی در مورد شما حرف زدیم و ذوق کردیم و تو رویامون تصورت کردیم و .... اوووووووووه خیــلی خـــوب بودلبخند دیگه آخرین بیرون رفتنای دو نفریمونه... دیگه پسر خوشکلم میاد و 3 نفری بیرون میریم. 

.

.

مامان بزرگ قراره جمعه بیاد پیشمون که یکشنبه که قراره تو بیای تنها نباشم. خیلی دلم میخواد همه بیان که من و بابایی احساس غربت نکنیم، خاله فرخنده که هست، دایی حمید هم قراره بمونه تا اون روز...بابا بزرگ و مامان بزرگ و خاله سحر هم میان. کاش اون یکی بابا بزرگ و مامان بزرگ هم بتونن بیانلبخند که مطمئنم هر جور شده میان که جیگر بابا و مامانی رو ببیننقلب

تا اومدنت دارم ثانیه شماری میکنم ماهانمماچ

.

.

نمیدونم چی در انتظارمونه ولی میدونم هر چی هست به لطف خدا خوبه...

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)