مـاهـانمـاهـان، تا این لحظه: 10 سال و 1 ماه و 7 روز سن داره

تقدیم به دستهای کوچکی که بزرگترین بهانه ی زندگی من است...

برگشتم 😉

امروز سوم آذر نود و سه از وقتی به دنیا اومدی تو وبلاگت چیزی ننوشتم :-( ببخشید.قول میدم دیگه بمونم و بنویسم. شما الان ۸ ماه و ۹ روزته..قربون اون قد و بالات برم.شدی همه ی دنیامون.چقدر زندگی با تو خوبه ماهانم.من و بابایی هر لحظه که خنده رو رو لبات میبینیم همهههههه ی غمامون فراموش میشه.خدا رو شکر که هستی ماهانم. . . پسر گلم شما الان چهار دست و پا میری خیییلی حرفه ای و خووووب ماشالله. به هر چی هم میرسی میخوای بلند شی و رو پاهات وایسی.دوتا دندون خووووشکل که من عاااشقشونم داری که وقتی میخندی دلمو بدجووووور میبری.  از شیرین کاری هات بگم که دا دا میگی..با بامیگی.. ما ما گی..ته ته میگی..بقیه حروفم گاهی میگی که اینقد خوشمزه میگی که هر آن...
3 آذر 1393

هفته سی و هفتم

سلام پسرم  قربون لگدات برم که شیرین ترین کتکی که خوردم لگدای تو بود  امروز روز دومیه که وارد هفته 37 شدیم...داره تموم میشه پسرمممم، داری میای پیشم. فقط 6 روز دیگه مونده . دل تو دلم نیــــســت...منتــظرمممممم...لحظه ها دیر میــره...میخوام پسرمو بغـل بگیرم، بــو ش کنم، بــوسش کنم...دستای نازشو تو دستام بگیرم...بگم خوش اومدی به زندگیمون پسرم... بگم من و بابایی خیییلی منتظرت بودیم... ینی میرسه اون لحظه؟!!.... پریروز با بابایی اومدیم سونو دوباره دیدمت پسرممممم...ماشالله گل پسرم شده 2956 گرم...مامانی این هفته ی آخر خوب تپلی شو و بیا خوووب؟ خدا رو شکر همه چی خوب بود فقط بند ناف دور گردنت بود  چیزی که همیشه ازش میترسیدم و سعی میک...
19 اسفند 1392

داری به دنیای مامان نزدیک میشی...

سلام پسرم امروز روز دومه که وارد هفته 36 شدیم... دیروز رفتیم دکتر، مث اینکه ماهان مامانی یه جورایی عجله داره هاااا  قـــربونت بشه مامانی منم خـــیلی دلم میخواد دیگه انتظارم سر برسه و بیای پیشمون. گل پسرم فقط یه جوری بیا که همه چی خوب باشه، سرحال باشی، تپلی باشی... دکتر دیگه نامه بستری رو داد دستم  این قسمت رو خیییلی انتظارشو میکشیدماااا. برا روز 92/12/25 برام نوبت عمل زده. گفت ساعت 7 بیمارستان عسکریه باشم. ولی همش میگفت البته اگه زود تر نشــه ها، اگه دردی چیزی داشتی زودتر بستری میشی. دلم میخواد پسر گلم خودشو این دو هفته باقی مونده محکم نگه داره تا وقتش برسه. البته بهم آمپول بتامتازون هم داد برا تکمیل ریه که اگه یه وقت زود ...
12 اسفند 1392

هفته بیست و چهارم

سلام قندعسلم....خوبی پسر گلم؟ امروز شما دقیقا 24 هفته و 1 روزه که تو دل مامانی هستی و همچنان ورجه وورجه میکنی. عزیز دلم مامان و بابا شب و روز ندارن واسه اومدن تو. خیلی منتظریم عزیزم. من که لحظه به لحظه رو دارم میشمارم واسه رسیدن به تو. واسه اینکه بیای و بغلم باشی و واسه همیشه کنار مامانی باشی. راستی ما اسم برات انتخاب کردیم:)))))) تصمیم گرفتیم اسم گل زندگیمونو بذاریم   فونت زيبا ساز   مبارکت باشه عزیــزم. خوشنام باشی. آقا ماهان شما دیگه اسمت قطعی شده و من وبابایی تو خونه با اسم صدات میکنیم . امیدوارم که اسمتو دوست داشته باشی. . . ماهانم، قربونت برم مراقب خودت باش، صحیح و سااالم بیای ...
29 بهمن 1392

هفته سی و سوم

سلام پسر قشنگــــم عزیز دلم خوبی؟ داری به دنیای مامانی و بابایی نزدیک و نزدیک تر میشی هـــــا منم که دل تو دلم نیست ماهــانم تا تو بیای و کنارم بمونی... امروز هم که هفته ی 33 تموم میشه و وارد هفته ی 34 میشیم...وووویییییییی ینی میشه این روزا و هفته ها تموم بشــه و لحظه ی دیدارمون برسه؟ هیـــــــــــــم فدات بشــه مامانی این روزا هم حرکتات بیشتر شده و حســابی تو دل مامانی بالا و پایین میپری...اینقــده دوس داررررررم...اینقده ذوق میکنـــم وقتی تو دلم تکون میخوری البته اینم بگم گاهی شیطون میشی و مامان و بابایی رو حسابی نگران خودت میکنی...این کار همیشه ت بوده هاااااا... بابایی میگه میخواد حســابی خودشو لوس کنه،و عزیــــز کنه بعد بیاد ...
26 بهمن 1392

هفته بیست و نهم

سلام پسر یه کیلو و نیمی خودممممممم  مامانی فدات بشــــه امروز اومدم دیدمـــت. وقت سونو برا امروز بود، اینقــده منتظر بودم امروز برسه بیام و ببینمت و از حالت با خبر بشمممم، گذشته از این بدونم پسملم چقــده تپلی شـــده  آخه دفه قبل که سونو دادم گفت شما 426 گرمی...ووووییییییی کوچولو موچولوی مـــــــن  الان گفت شما شدی 1436 گــرم  داری یواش یواش تپلی میشی تا بیای بغل مامانی  صبح که از خواب بیدار شدم(مث همیشه چون میخواستم بیام تورو ببینم دل تو دلم نبود، زودتر بیدار شدم) دیدم هوا یه جوووریه، تو پنجره اتاق که نگاه کردم دیدم وااااااای کلی برف اومده و همه جا سفیده، از اونجا که مامانی عـــاشق برفه ذوق کردم ولی یهویی تو دلم ...
29 دی 1392

هفته بیست و دوم

سلام عزیز مامان....خوبی قربونت برم. دلم برات یــه ذره شده   الان شما 22 هفته و 3 روزته پسر گلممممم مامان بزگ اومده بود اصفهان که برا شما خرید کنیم. من و تو و بابایی و مامان بزرگ و بابابزرگ رفتیم خرید. حسااابی هم تورو خسته کردم  ببخشید ولی در عوض خرید کردمممم برااااات  الهــی من فدات بشمممم چقــد ذوق داشتم. یه تخت خوشکل برات خریدیم و گذاشتیم کنار تخت خودمون. آخه ما فقط یه اتاق داریم. واییییییی. همش میام تکونش میدم و تورو توش تصور میکنم و تو دلم قنـــد آب میشه... هعــــی...  بابایی هم روز به روز طاقتش داره کمتر میشه واسه اومدنت،  چقد دنیامونو قشنگ کردی پسر گلم. خیلی دوستت داریم.  مراقب خودت که هستی آره...
13 آذر 1392

هفته یست و یکم

گل پسرم داری هر روز به دنیای مامانی نزدیک تر میشی   الان که دارم اینو برات مینویسم دقیقا 21 هفته و 3 روزته. ینی من امروز وارد ماه ششم شدم. لحظه لحظه هایی که میگذرن دارم با یاد تو و فکر تو میگذرونم که بیای و  پیشم بمونی.  عجیب ترین و عمیق ترین حس دنیا حس مادر بودنه.  هر روز تکونات رو حس میکنم، بهم زندگی میده. یه وقتایی شیطون میشی و حسابی حال مامانی رو جا میاری یه وقتایی هم خیییلی آرومی. سونو سلامت رو هم 21 هفته و 1 روز که بودم رفتم ولی چون خونه مهمون داشتیم نشد بیام و برات بنویسم فدات بشه مامانی دیدمت خوب. خدا رو شکر همه چی هم خوب بود. با یه دستت یه پاتو گرفته بودی وقتی دکتر نشون داد از ذوق داشتم بال در میاوردم...
6 آذر 1392

هفته هجدهم

سلاااااام پســـر گلــم   الهی قربونت بشـــــم، عــزیز دلمممممم دیروز تا حالا مدام تکوناتو حـــس میکنم، خیـــلی خوشحــالم اولاش نمیدونستم این خودشه یا نه امروز مطمئن شدم دیگه:)))) واااااااااااااای چه حس خوبیه هی آروم آروم ضربه میزنی:)))) خیلی منتظر بودم که حست کنم آآآآآآ عزیز مامانی مراقب خودت باش ... خیلی دوستت دارم.بوس
9 آبان 1392